شب نوشت یک احساس
امشب امیدی به شب زنده داری و احیا نداشتم...
فقط شب نوزدهم تونستم یکم دعا بخونم و با خدا دردو ول کنم.بیست و یکم خونه بودیم و فقط به خوندن جوشن کبیر بسنده کردم...و فکر می کردم امشبم مثل بیست و یکمه...و باید همین جور می شد
من تا 10 کلاس داشتم...مامانم و داداشم بعد افطار رفتن مسجد کنار خونه مامان بررگم و من و بابا رفتیم کلاس...اونا قرار بود خودشون از مسجد برگردن.خدایی شد که بابام منو رسوند اونجا و من رفتم مسجد...
رفتم تو دیدم دارن نماز جماعت میخونن...خونه خونده بودم اما جماعت یه چیز دیگه بود...
ولی نخوندم...یعنی نماز عشا بود و وسطاش...دیگه بی خیال شدم.تا تموم شدن نمازشون یه گوشه نشستم...
نمازو که خوندن،داشتن چای و خرما تعارف می کردن.منم با مامان نشستم گوشه، کنار در مسجد...
برای قرآن به سر یه قرآن چند صفحه ای بهمون داده بودن...
کاری نداشتم بکنم یه چند صفحشو خوندم...
چراغارو خاموش کردن...
ماشالا volume صدای حاج آقا خیلی بالا بود.همچین تو بلندگو هم جیغ میزد،که من به شخصه اصلا نمی فهمیدم چی میگفت.تازه امشبم فهمیدم که از نظر شرعی استفاده از بلندگو حرامه!!!
خلاصه شروع کرد به حرف زدن...تا یه جاهایی از حرفاش فهمیدم که می گفت امشب نامه اعمالتون امضا میشه و پرونده ش بسته میشه.پس امشبو از دست ندین و هر چقدر میخواین ضجه بزنین و از خدا و امام زمان بخواین حاجاتتونو
همین جوری که قرآنو رو سرم گذاشتم،به جلو خیره شدم و داشتم با خودم فکر می کردم(یه جاهاییش اصلا نمی فهمیدم داره چی میگه ولی خیلیا با شنیدن اون حرفاش گریه شون گرفت...هنوزم نفهمیدم چرا...)
داشتم بیرونو نگاه می کردم.چراغای تیر برق و ماشینایی که رد می شد و خونه ها و آپارتمانا...و طبق معمول دوباره نگاهم به آسمون افتاد و باز هم دغدغه ام این بود که چرا تو این خاموشی،اون خاموش و تاریک و سیاه نیست...
این دفعه فهمیدم چه رنگی بود...به بنفش میزد...یه رنگ کبود...
رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون...
احساس کردم آسمون بغض داره و برای اینه که کبوده...
سرمو به دیوار تکیه داده بودم و برا خودم اشک می ریختم که از گوشه چشمم انگار یه نوری تو آسمون دیدم...نگاه کردم چیزی نبود...
اما وقتی دوباره سرمو پایین کردم،کاملا حسش کردم...
تصمیم گرفتم به آسمون خیره بشم که بفهمم این نور چیه...
رعد و برق بود...یعنی فقط برق یود...تو فکر این بودم که آسمونم چه بی صدا داره فریاد میزنه با ما...
من زیاد امامانمونو نمی شناسم.نه اماما نه پیامبرا...سر مزارشونم نرفتم جز امام رضا...برا همین خیلی بیشتر با ایشون احساس نزدیکی می کنم...
امام رضارم زیاد نمیشناسم...ولی حداقل نسبت به بقیه بیشتر حسش می کنم...
تو فکرش بودم که اگه الان تو اون دوران اماما(مثلا امام علی) بودیم و میتونستیم ببینیمش،چی کار می کردیم؟؟واقعا می تونستیم ثابت کنیم که اندازه گریه هایی که می کنیم دوسش داریم؟؟!!!
داشت از هر امامی یه روایتی می گفت که رسید به امام رضا...داشتم گوش میدادم و واسه دل خودم گریه می کردم که صدای رعدو شنیدم...همین جوری پشت سر هم رعد و برق میزد
لبخند زدم و گفتم:پس بالاخره سکوتت شکست...این کافی نیستا...گریه کن.مثل این آدما گریه کن...اونجوری سبک تر میشی...
واقعا نمیدونم چی شد...بارون شدیدی شروع شد...اول باور نکردم بعد دیدم زمین داره خیس میشه دیدم داره صداش زیاد میشه...
تو حالت نشسته به معنای واقعی وا رفتم.قدرت حرف زدن نداشتم.فقط خیره داشتم به زمین و آسمون نگاه می کردم...
گریه م بیشتر شد...آسمونم تو این شبا داشت بندگیشو به جا می آورد.از خدا خجالت کشیدم...دیگه نمی تونستم اشکامو کنترل کنم.نزدیک بود قرآن از سرم بیفته...
وقتی بارون داشت،زمین خشکو خیس میکرد،دقت کردم.هر قطره از بارون که تو حیاط مسجد میفتاد زمین،مثل یه چیز درخشان برق میزد...خیلی قشنگ بود.
و دوباره رعد و برق و این دفعه با نور و صدای بیشتر...فریاد آسمون از اعماق حنجره ش...
آسمون و ابراش داشتن ما رو تو این شب همراهی می کردن...
و من ناخود آگاه لبخندی گوشه لبم پیدا شد
حاج آقا گفت امشب حاجت هاتونو بخواین.امشب شب استجابته...ببینین خدا بارون رحمتشم نازل کرد...
و چه رحمتی بود...دوست داشتم به جای شنیدن حرفای اون آقا که بیشترشو نمی فهمیدم برم تو حیاط زیر بارون.تا حیاط دقیقا دو قدم فاصله بود...
دلم میخواست برم و زیرش خیس ِ خیس بشم....ِ
دلم میخواست بشینم رو زمین،رومو کنم طرف آسمونو فریاد بزنم و با خدا حرف بزنم...نه آروم و توی دل...این دفعه تا جایی که حنجره م پاره بشه...
اما...
نمیدونم اگه قرار بود اینکارو کنم،چی باید به خدا می گفتم...
بهش گفتم:خدا جون این آقائه میگه حاجت بخواین...مغز ما فقط تا اینجا گنجایش داره که ازت فقط خواسته های خودمونو بخوایم...
گفتم:خدا روم نمیشه بگم چی ازت میخوام...می ترسم ناراحت بشی ازم که چرا انقدر خواسته هام دنیاییه و اصلا به تو زیاد فک نمیکنم
پس بی خیال خواسته هام.تو از خودم بهتر میدونی که چه چیزایی میخوام.فقط میگم که همه مریضارو شفا بده...
دلم میخواست امشب حرم امام رضا بودم.اونجا هم میتونستم دستامو بذارم رو چشام و گریه کنم...انقدر گریه کنم بعد یه دفعه خوابم ببره و بعدش که بیدار شدم،احساس خیلی خوبی داشته باشم.احساس سبکی...
واقعا دلم خواست که اونجا بودم...
اومدم خونه،جوشن کبیرو خوندم.بعد فکر کردم همش عربی میخونم بذار یکم معنیشو بفههم.نشستم از اول تا بند صدم معنی فارسیشم خوندم.اسمای خدارو،صفات خداییشو...یه جاهاییش خیلی آروم شدم...
خدایا ازت خیلی ممنونم که این شبارو بهمون دادی که حداقل چند شب بیشتر به خودمون نگاه کنیم و بیشتر دنبال خودمون بگردیم تا در نهایت به تو برسیم...
انگار صدای بارونه...بازم شروع شد...
__________
صبح نوشت: دیشبم تا صبح بیدار بودم...چشام بدجوری می سوزه...
انگار این سه شبم تموم شد...چه خوب...چه بد...